مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 21 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

این چند روز

سلام نور چشم مادر، خوبی قربونت برم؟ اول بزار ماه مبارک رمضان رو به همه ی دوستای گلم تبریک بگم. گرچه من و تو امسال معافیم و کلی کیف میکنیم   البته در اصل من و شماجونم و زندایی فرزانه و حسنا خانوم گلم. بابا رضا و دایی مجید بیچاره همش باید تنها سحری بخورن و افطار کنن. اشکال نداره، یه ذره اونا هم سختی بکشن بد نیست. شما فردا یعنی دوشنبه اول تیرماه، وارد هفته 35 میشی عزیز دلم. طبق روزشمار وبلاگت الان 7 ماه و 26 روزه ای و 37 روز دیگه بیشتر به دنیا اومدنت نمونده.  دیگه کم کم باید شمارش معکوس ورود شما رو به امید خدا شروع کنیم. خیلی هیجان دارم.  کارها تقریبا تموم شده و فقط خرید تشک تخت و رو تختی مونده که منتظرم چند رو...
31 خرداد 1394

عزیزترین عزیز دنیا هم رفت

دخترکم، دیروز یعنی 18 خرداد 94، عزیز مامان جون، یعنی مامان بزرگ مامان من، فوت کردن. من خیلی بهشون علاقه داشتم و یکی از آرزوهام این بود که ایشون بتونه دخترم رو ببینه.  در اینصورت عزیزم نبیره ی خودش رو دیده بود. . فقط 40 روز دیگه تا تحقق این آرزو مونده بود اما خدا نخواست و عزیز رو ازمون گرفت. بنده ی خدا چقدر ذوق اومدنت رو داشت و ازم قول گرفته بود تا موقع به دنیا اومدنت بیاد پیشم و برام کاچی درست کنه و تو نگهداری ازت کمکم کنه. بابایی هم به عزیز خیلی علاقه داشت چون واقعا انسان باخدایی بود و داستانای شیرینی واسمون تعریف می کرد. البته این دوست داشتن دوطرفه بود و عزیز هم دور از حالا به بابایی علاقه خاصی داشت چون بابا رضا هم اسم آقاجونم ب...
19 خرداد 1394

ششمین خرید سیسمونی

دخترم تو این پست، عکس وسایلی رو که روز یکشنبه 17 خردادماه 94 برات از جمهوری خریدم رو میزارم. امیدوارم به سلامتی استفادشون کنی. دوست دارم.                           اسفنج شستشوی حمام   رابط سینه واسه مامانی  ، جغجغه و دندونگیر سیلیکونی   انبار غذا   چوب لباسی خرسی که کلی با مامان جون گشتیم تا رنگ صورتیش رو پیدا کنیم   دو جفت کفش خوشگل ( کرمه واسه یک سالگی و سفیده واسه 6 ماهگی تا 9 ماهگی، سفیده قراره با یه سه تکه سفید که قبلا عکسشو گزاشتم، ست بشه) جوراب ش...
19 خرداد 1394

ویزیت خردادماه

سلام مامانم، امروز وقت دکتر داشتیم. صبح ساعت 7:40، مامان جون و باباجون اومدن دنبالم و رفتیم سمت مطب خانوم دکتر. من اونجا پیاده شدم و رفتم داخل تا نوبت بگیرم. مامان جون و باباجون هم جفتشون نوبت دکتر ارتوپدی داشتن و رفتن درمانگاه فوریتها. از 8:12 تا یه ربع به 9 بیرون از مطب منتظر نشستم تا منشی بیاد و در رو باز کنه. اولین نفر بودم. کلی نشستم ومامان جون از دکتر خودشون برگشتن پیش من و باز هم منتظر. ماما اومد و وزن و فشار خونم رو گرفت. وزن که حسابی بالا و فشار هم 10 و نرمال بود. ساعت 11:30 منشی با خانوم دکتر تماس گرفت تا علت دیر اومدنش رو بپرسه و ایشون هم گفتن یه زایمان اورژانسی تو بیمارستان بقیه الله دارن و تا دوساعت دیگه نمیان. من و مامان ...
17 خرداد 1394

جلسه دوم بلوک زایمان

سلام به روی ماه دختر گلم، امروز جلسه دوم کلاس بارداری بود. البته کلاسها که مرتب تکرار میشه و موضوعات مختلفی بیان میشه اما من تصمیم گرفتم تو اون جلساتی شرکت کنم که واقعا به دردم میخوره چون ساعتش طولانیه و واقعا از لحاظ کمر اذیت میشم و نمیتونم بشینم. موضوع امروز، مراقبت و نگهداری از نوزاد از بدو تولد و علائم خطر راجع به نی نی بود. قرار بود در رابطه با تنظیم خانواده هم صحبت بشه اما کارشناس حرفی نزد. خیلی دوست داشتم این موضوع مطرح بشه چون واقعا برای برنامه ریزی تولد نی نی های بعدیمون، بهش احتیاج داشتم اما حیف...   پ.ن: با بچه ها راجع به سیسمونی حرف می زدیم، همه خونه دو خواب داشتن و کلی واسه نی نی هاشون خرید کرده بودن. دلم واسه...
9 خرداد 1394

عوارض دوران بارداری

سلام دخملکم، اول باید ورودت رو به 8 ماهگی تبریک بگم. دوران خوبی رو تا حالا پشت سر گذاشتیم و من به جز خوبی و خوشی خاطره ی دیگه ای ندارم. البته یه عوارضی رو به علت بارداری، دارم تجربه می کنم که امیدوارم بعد زایمان از بین بره. مثلا اول از همه اضافه وزن فوق العاده است. متاسفانه تا الان که هنوز به دوران وزن گیری اصلی شما نرسیدیم، حدود 12 کیلوگرم اضافه کردم و حسابی تپل مپل شدم. انقدر که دیگه روم نمیشه زیاد از خونه برم بیرون. آخه میدونی که مامان شما از اولم تپل بود و این اضافه وزن دوبرابرم کرده  همسایه مامان جون، قبلا پرستار بودن و بهم گفتن معمولا تو موارد شبیه من، یعنی وقتی مامان باردار حسابی وزن اضافه میکنه، نی نی ریزه میزه...
7 خرداد 1394
1